قصه ای تکراری - دکتر غریب | |||||||||||||
v امروز : 41 بازدید v کل بازدیدها : 189867 بازدید
دختران ما کودکان ما یهودی ها سفید و سیاه احترام به یکدیگر . حکومت عدل علی . از مطهری بخوانیم زندگی در کانادا 1&2 زندگی در کانادا 3&4 دیدار با امام زمان(ع) . دشمن اصلی ما1&2 دموکراسی علی(ع) . دروغ و کج فهمی ها . از خاطرات پزشکی من هالوین و تهاجم فرهنگی توبه - شعر بازگشت به خود نیازاجتماعی، ایثار یا عدالت؟ افکار عمومی و اخبار در غرب ریشه ی بی احترامی به یکدیگر سیستم انتخاب در جوامع مختلف خشکه مقدس های جاهل و علی(ع) بقیه ی آرشیو درد ملی فکر نکردن پاییز 1386 زمستان 1385 بهار 1385 زمستان 1384
|
_نه مامان به خدا این با بقیه ی پسرا فرق میکنه.انقدر مهربونه. باورکن.من میدونم منظورشما چیه .آره دوست یکی ار بچه های کلاسمون هم همینطور بود که میگی ولی این پسره یه جور دیگه ست. _مگه جور دیگه هم داریم؟ یا طرف پسرهست یا نیست.اگه پسره مثل بقیه است. همه ی مردا مثل همند مادر.من میدونم. من سرد و گرم روزگار رو چشیدم که بهت میگم.حالا من چیزی به بابات نمیگم.اگه بفهمه خیلی ناراحت میشه.دیگه باهاش جایی نری ها حواست هست من چی میگم؟ _باورکن اگه ببینیش نظرت عوض میشه خیلی اقاست. خوش تیپه معلومه خیلی هم پولداره.کلی برام خرج کرد. رویا میگفت دوست پسرش هیچی براش نمی خره .دوستام کلی بهم حسودیشون شد. _ خوب بیاد ببینمش .اگه راست میگه دوستت داره چرا میخواد یواشکی باشه خوب بیاد خونمون ، به پدر مادرش بگه. یه حرفی یه چیزی حالا نه خواستگاری ولی ثابت بشه قصد جلو اومدن داره. _ میگه یه مدت با هم باشیم بعد به پدر و مادرامون میگیم.اخه باید همدیگرو خوب بشناسیم. دختر از شادی تو پوستش نمی گنجید.همینطور پشت سرهم و تندو تند از خوبی های پسر میگفت. *********************************** سه ماه بعد ؛ گوشی تلفن تو دست دختر همچنان بوق ازاد میزنه اما مثل ده روز گذشته پسر جواب نمیده!!!!!! دخترک ارام وافسرده است .سوالات گه گاه و نگاه های نگران مادر زجرش میده. از خونه میزنه بیرون برای مدرسه.توفکره . از بعد ازاون روز که باهم خونه ی اونا رفتیم دیگه تلفنهامو جواب نمیده .اون روز لعنتی.دیروز هم که تو خیابون دیدمش مثل غریبه ها نگام کرد اصلآ انگار کاملآ عوض شده بود . جوابم رو هم نداد. مگه نمیگفت مادرش با دیدن عکس من عاشق من شده. جمعه ی پیش قرار بود بیان خونمون خواستگاری؟؟یعنی مادرم راست میگفت ؟خدایا حالا با این رسوایی چه کنم!؟ به سنگینی از پله ها ی پل عابر بالا رفت .حالش از همه چیز به هم میخورد.به زور خودشو به بالای نرده رسوند.... اینجا دیگه برای او اخر خط بود. برای دیگران چه؟! *************************************************** قصه ای تکراری اما هر روز در قالبی نو. درس دبستانم در ذهنم تداعی میشود: جوجه گفتا که مادرم ترسوست گربه حیوان خوش خط و خالیست سه قدم دورتر شد از مادر گربه ناگاه از کمین برجست برگرفتش به چنگ و رفت چو باد گربه از پیش و مرغ از دنبال لیک چون گربه جوجه را بربود
نویسنده : دکتر غریب
|
شناسنامه v پارسی بلاگv پست الکترونیک v RSS v
| |||||||||||
template designed by Rofouzeh |