سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قصه ای تکراری - دکتر غریب


لینک دونی


همفکری
ایساتیس
شهید خیبریان
عسلستان غزل
واژه واژه حرف دل
یه مسافر
صدای عدالت
عکسستان
خانواده
کتابهای استاد مطهری
هیت عاشقان سید الشهداء
پروانه ی مهاجر
قصه گو
پروازدرملکوت (نماز)
یادداشتهای یک معلم/خبرنگار
دلنوشته هایی از سنگ
حاج محسن

تعداد بازدید

v امروز : 41 بازدید

v کل بازدیدها : 189867 بازدید

جستجو در مطالب

مطالب قبلی

دختران ما
کودکان ما
یهودی ها
سفید و سیاه
احترام به یکدیگر
. حکومت عدل علی
. از مطهری بخوانیم
زندگی در کانادا 1&2
زندگی در کانادا 3&4
دیدار با امام زمان(ع)
. دشمن اصلی ما1&2
دموکراسی علی(ع)
. دروغ و کج فهمی ها
. از خاطرات پزشکی من
هالوین و تهاجم فرهنگی
توبه - شعر بازگشت به خود
نیازاجتماعی، ایثار یا عدالت؟
افکار عمومی و اخبار در غرب
ریشه ی بی احترامی به یکدیگر
سیستم انتخاب در جوامع مختلف
خشکه مقدس های جاهل و علی(ع)
بقیه ی آرشیو
درد ملی فکر نکردن
پاییز 1386
زمستان 1385
بهار 1385
زمستان 1384

آهنگ وبلاگ

84/9/21 :: 5:42 عصر

 

 _نه مامان به خدا این با بقیه ی پسرا فرق میکنه.انقدر مهربونه. باورکن.من میدونم منظورشما چیه .آره دوست یکی ار بچه های کلاسمون هم همینطور بود که میگی ولی این پسره یه جور دیگه ست. 

_مگه جور دیگه هم داریم؟ یا طرف پسرهست یا نیست.اگه پسره مثل بقیه است. همه ی مردا مثل همند مادر.من میدونم. من سرد و گرم روزگار رو چشیدم که بهت میگم.حالا من چیزی به بابات نمیگم.اگه بفهمه خیلی ناراحت میشه.دیگه باهاش جایی نری ها حواست  هست من چی میگم؟

_باورکن اگه ببینیش نظرت عوض میشه خیلی اقاست. خوش تیپه معلومه خیلی هم پولداره.کلی برام خرج کرد. رویا میگفت دوست پسرش هیچی براش نمی خره .دوستام کلی بهم حسودیشون شد.

_ خوب بیاد ببینمش .اگه راست میگه دوستت داره چرا میخواد یواشکی باشه خوب بیاد خونمون ، به پدر مادرش بگه. یه حرفی یه چیزی حالا نه خواستگاری ولی ثابت بشه قصد جلو اومدن داره.

_ میگه یه مدت با هم باشیم بعد به پدر و مادرامون میگیم.اخه باید همدیگرو خوب بشناسیم.

دختر از شادی تو پوستش نمی گنجید.همینطور پشت سرهم و تندو تند از خوبی های پسر میگفت.

                   ***********************************

سه ماه بعد ؛

 گوشی تلفن تو دست دختر  همچنان بوق ازاد میزنه اما مثل ده روز گذشته پسر جواب نمیده!!!!!!

دخترک ارام وافسرده است .سوالات گه گاه و نگاه های نگران مادر زجرش میده. از خونه میزنه بیرون برای مدرسه.توفکره .

از بعد ازاون روز که باهم خونه ی اونا رفتیم  دیگه تلفنهامو جواب نمیده .اون روز لعنتی.دیروز هم که تو خیابون دیدمش مثل غریبه ها نگام کرد اصلآ انگار کاملآ عوض شده بود . جوابم رو هم نداد. مگه نمیگفت مادرش با دیدن عکس من عاشق من شده. جمعه ی پیش قرار بود  بیان خونمون خواستگاری؟؟یعنی مادرم راست میگفت ؟خدایا حالا با این رسوایی چه کنم!؟

به سنگینی از پله ها ی پل عابر بالا رفت .حالش از همه چیز به هم میخورد.به زور خودشو به بالای نرده رسوند.... اینجا دیگه برای او اخر خط بود.

 برای دیگران چه؟!

***************************************************

قصه ای تکراری اما هر روز در قالبی نو.

درس دبستانم در ذهنم  تداعی میشود:

جوجه گفتا که مادرم ترسوست
به خیالش که گربه هم لولوست

گربه حیوان خوش خط و خالیست
فکر آزار جوجه هرگز نیست

سه قدم دورتر شد از مادر
آمدش آن‌چه گفته بود به سر!

گربه ناگاه از کمین برجست
گلوی جوجه را به دندان خست

برگرفتش به چنگ و رفت چو باد
مرغ بی‌چاره در پِیَش افتاد

گربه از پیش و مرغ از دنبال
ناله‌ها کرد زد بسی پر و بال

لیک چون گربه جوجه را بربود
ناله‌ی مادرش ندارد سود

 


منوى اصلى

خانه v
شناسنامه v
پارسی بلاگv
پست الکترونیک v
 RSS  v

لوگوى وبلاگ

موضوعات وبلاگ

اوقات شرعی

اشتراک در خبرنامه

 

template designed by Rofouzeh